آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

خداحافظ ننه سرما ، سلام عمو نوروز

سلام فرشته كوچك زندگيم اين عيدي رو كه پيش رو داريم سومين عيدي است كه درهاي بهشت به روي من باز شد و خدا زيباترين فرشته خودش را همراه من كرد اين سومين عيدي است كه با تو كنار هفت سين آرزوهايمان مي نشينيم اين سومين عيدي است كه من و تو با هميم توي دو سال و نيم گذشته اتفاقات زيادي برامون افتاد شروعش همزمان با تولدت و اوجش تو سالي بود كه گذشت ، زندگيمون تغيير كرد و درهاي جديدي به رومون باز شد و سرنوشتمون عوض شد چه روزهايي بر ما گذشت چه تلخ و گاه چه شيرين ، زمين خوردم ولي ايستادم محكم تر از قبل! گاه شانه هايم از سنگيني بار مسئوليتي كه بر دوشم بود خسته ميشد گاه با تمام وجود دلم ميخواست اين بار را بر زمين بگذارم و خودم را راحت كنم ولي چگونه ؟ مگر ميشد...
28 اسفند 1391

سيل دم عيد!!!!

سلام قند عسلي خودم خوبي خوشي سلامتي؟ چه خبرا؟ واي آره خبرها كه زياده آخ آخ يادته مامان ، يادت رفت به همين زودي من كه عمراً تا ساليان سال يادم بره ، الان واست تعريف ميكنم، از روز چهارشنبه برات تعريف ميكنم: روز چهارشنبه از اداره كه اومدم دنبالت و رفتيم خونه بعد از ناهار و كمي بازي خوابيدي و منم از فرصت استفاده كردم باقي پذيرايي رو كه هنوز تميز نكرده بودم تميز كردم و پرده درآوردم و تيكه تيكه گذاشتم تو لباسشويي كه شسته بشه همزمان بوفه رو هم تميز ميكردم چون ميدونستم كه اگه بيدار شي نميذاري بنده كاري انجام بدم و احتمالا چندتا ميوه خوري هم تلفات ميدادم اين بود كه مشغول به كار شدم لباسشويي و كهنه شور تو هردوشون توي بالكن هستند تو همين حين بيدار شد...
27 اسفند 1391

28 ماهگي

سلام به فرشته كوچك كلبه زندگي من كه معني و مفهوم خوشبختي رو از با تو بودن ميشه فهميد گلم عزيز مامان امروز 22 ام اسفند و تو عشق مامان 28 ماهه شدي     28 ماهگيت مباركككككككككككككككككككككككككككككككككككككككك نازنينم     تمام خوبيهاي دنيا تمام اميدهاي زندگي تمام لحظات شادي تمام موفقيتهاي ممكن و يه خوشبختي كاملللللللللل رو براي تو ميخوام عزيز دلم . اين هفته هاي آخر سال مثل فشنگ ميگذرند همه سال يه طرف اين ماه اسفند يه طرف ديگه تقويمت رو كه ورق بزني نوشته باشه يكم متوجه نميشي كه چطور نشستي پاي سفره هفت سين و به سال جديد گفتي سلام و به سال قديم گفتي خداحافظظظظظظظظ فقط خاطراتت موند تلخ و شيرين ، اين چ...
22 اسفند 1391

دلهايي پر از غبار

سلام دخترم عزيزترينم فرشته من اميدوارم خوب و سالم باشي و اوضاع هميشه و هميشه بروفق مرادت باشه و از تمامي لحظات زندگيت لذت ببري و هميشه و هميشه در آرامش زندگي كني، دختر كوچولوي شيطون من اين روزها همه مشغول صفا دادن به خونه هاشون هستند همه دارن تلاش ميكنند كوچكترين غبار رو از روي تك تك وسايل زندگيشون بردارند و آنها رو پاك پاك كنند! ولي هيچ كس به فكر غبار روي دلهاشون نيست هيچ كس به گرد و غباري كه روي قلبهاشون تلنبار شده توجهي نميكنه قبلهامون هيچ وقت تكالنده نميشن و با ما با قلبهايي پر از غبار به استقبال سال جديد ميريم اگه با كسي قهريم همونطور سال تحويل ميشه ، اگه كينه اي داريم ، اگه مشكلي براي كسي ايجاد كرديم ، اگه... هممون همون جوري ميريم پيشو...
19 اسفند 1391

اندر احوالات ما!

سلام عليكم!!! حال و احوال خوبه ؟ ما رو نمي بيني خوشحالي؟ خو پنج ساعتي هست همو نديديم ديگه يعني تو فكر نيستي عيب نداره عوضش من هستم هر لحظه و هر ثانيه بهت فكر ميكنم كه الان چه ميكني؟ تازه بعضي وقتها افكار عجيب و غريبي هم ميان سراغم و با اشخاصي كه ممكنه بهت بگن بالا چشمت ابروست دعوا هم ميكنم!!!!!!!!! وا نه كه خل شده باشم!!!!!!!! عرض كنم خدمتت كه روز چهارشنبه بعد از كار با هم رفتيم خوشگلاسيون!!! تا من كارمو انجام بدم به همه جا سركشي كردي يه بطري آب معدني رو قلپ قلپ خوردي خواستي از پله هاي بدون حفاظ بالا بري دويدم طرفت !!! از تو آينه رادارم كار ميكرد يهو ديدم نيستي بي توجه به اون بنده خدا دويدم دنبالت هي صدات كردم جواب نميدادي ديگه داشتم داد ميز...
13 اسفند 1391

بهار در راه است

سلام به جيگمل طلاي خودم خوبي خوشي سلومتي؟ قربون شكلت كه شيطنتهات براهههههههههههننننن و هر از گاهي آمپراژ صدام ميره بالا و همسامه ها ( به قول تو ) مستفيذ ميشن گرچند ما كه با اونا اين حرفها رو نداريم !!!چون كلا تمام اعمال و كردار ما دست اوناست خصوصا رفت و آمدمون به د.س.ت.ش.و.ي.ي كه اگه تو بري صداي منو درمياري بسكه دست به همه چي ميزني و اگه .... برم چنان تو در ميكوبي كه همه ميفهمنن من الان كجام؟!!!! عرض كنم خدمت خانوم خودم كه از بس هرشب كه ميرفتيم خونه جون جون تندي به بابا ميگفتي رنگكانه بودم بعد بابا ميپرسيد كجا؟ تو هم با طمأنينه ميگفتي رنگين كانه!!! بپر بپر كردم افتادم، دلمان بسان كباب روي ذغال بود برايت ، اين بود كه بالاخره يكشنبه طي هماهنگي...
8 اسفند 1391

عمراااا اگه تسليم شم !! تسليم شي!!

سلام عزيز دلم ماماني اي واي باورم نميشه ده روزه كه جريانات با هم بودنمون رو واست ننوشتم و همش تلنبار شده و بعضيهاش هم كه خوبببببببب شايد فراموش شده باشه!! هفته قبل به يمن اون چند روز تطيلي خيلي زود گذشت و ما باز رسيديم به آخر هفته، اون روز 21 بهمن كه من بخاطر مامان مرخصي گرفتم و بعد ظهر واسه كاري رفتم بيرون و و وقتي برگشتم مامان گفت كه آرشيدا منو بشدت ترسوند ماجرا از اين قرار بوده كه مامان واسه كاري چند لحظه آرشيدا رو تنها ميذاره و بهش تاكيد ميكنه كه جايي نره ولي كو گوش شنوا بعد چند دقيقه اي كه مياد سراغش هر چي صداش ميكنه جواب نميده اول فكر ميكنه قايم شده ولي بعد نگران ميشه يهو ميره تو حياط رو نگاه ميكنه مي بينه دمپاييهاش نيستن ميره تو حياط ...
2 اسفند 1391
1